درباره
تماس
همه مطالب
خانه
سرگرمی
حکایت و داستان
داستان؛ خانهای در آرزوی کدبانو
بازدید:
2177
حکایت و داستان
صادقی
آدمها گاهی فکر میکنند عقب ماندهاند، همه رفتهاند و آنها از انتخابها و امتیازها جا ماندهاند، اما کمی که میگذرد معلوم میشود آنها که تند تند رفتهاند باید به عقب برگردند، باید برگردند و دوباره این مسیر را طی کنند. گاهی زمان، ارزش انتخابهای درست را نشان میدهد، ارزشهایی که با چشم قابل رویت نیست... دل میخواهد.
مریم ظرف غذا را گذاشت روی میز آشپزخانه و رفت سراغ قابلمه روی گاز. قبل از این که در قابلمه را بردارد پرسید: «غذا مانده؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «باز هم میخواهی؟» گفت: «من نخوردم، غذایم را دادم شهرزاد خورد. بیچاره خورش کرفس خیلی وقت بود نخورده بود.» بشقاب برداشتم و دادم دستش تا برای خودش غذا بکشد و پرسیدم: «چرا؟» مریم صندلی را عقب داد و پشت میز نشست و گفت: «اصلا کسی خانه نیست که بخواهد آشپزی کند. همه سرِکارند شهرزاد هم که مدرسه.» ظرف غذای خالی را توی سینک گذاشتم و به خانهای فکر کردم که کسی نیست تا کارهایش را بکند...
جلسه تمام شد. ناظم دوباره بلندگو را گرفت و از والدین برای شرکت در جلسه تشکر و خداحافظی کرد. ولوله به جان جمع افتاد و همه بلند شدند که سالن اجتماعات دبیرستان را ترک کنند. خواستم بلند بشوم که از شلوغی و ازدحام جمعیت ترسیدم. ناظم از کنارمان رد شد و به خانم کناردستیام گفت: «خانم دکتر خیلی لطف کردین با وجود مشغله آمدید.» به زن کنارم نگاه کردم خوش و بشش با ناظم که تمام شد گفتم: «شما مامان شهرزادین؟ شهرزاد معماریان؟» از اینکه شناختمش تعجب کرده بود. گفتم: «من مامان مریمم. بچههایمان با هم دوست صمیمیاند، میدانید؟» با گنگی سرش را به دو طرف چرخاند. فهمیدم هیچ ذهنیتی از مریم ندارد. برای این که خیالش راحت شود گفتم: «چه دختر خانمی دارید. مریم خیلی از شهرزادجون تعریف میکند. دخترِ با ادب، منظم، درسخوان.» خوشحال شد و با لبخندی گفت: «ممنونم» خواست برود که ادامه دادم: «چرا جلسههای قبلی را نیامدید؟» انگار انتظار نداشته باشد با اکراه توضیح داد: «ساعتش خوب نیست. اون ساعت مطبم.» گفتم: «میفهمم. اما بالاخره دخترها از ما انتظار دارند.» با سماجت گفت: «دختر من شرایطِ من را درک میکند.» دوباره گفتم: «میدانید شهرزاد زنگ ورزش با یکی از بچهها درگیر بوده. بچه را چند بار به دفتر کشاندند؟» توجهش جلب شد و با اعتراض گفت: «چرا مگر چی کار کرده؟» گفتم: «دختر شما کاری نکرده. یک سوء تفاهم بوده. مریم به من گفت آمدم با مدیر صحبت کردم. خدا را شکر حل شده، ولی شما هم در جریان باشید بهتره.»
چند لحظه سکوت کرد و به جای جواب پرسید: «شما کار میکنید؟» خندیدم و گفتم: «پاره وقت تقریبا گاه گاهی. حسابداری خواندهام، گاهی برای یک شرکت کمک حسابداری میکنم. حسابدارشان کارهایش که زیاد میشود میفرستد خانه، برایشان انجام میدهم وگرنه در اصل خانهدارم.» هنوز نگاهم میکرد، با حسرت گفت: «خوش به حالتان...»
با مریم آمدیم خرید. دستفروش رشتههای بلند منجوقی را روی دستش انداخته و میفروشد. مریم میگوید: «وای این قدر دنبال اینها میگشتم.» به رشتهها نگاه کردم و گفتم: «دوست داری بگیر.» خواست به طرف دستفروش برود، یک لحظه مکث کرد و پرسید: «یکی هم برای شهرزاد بگیرم؟» با چشمهایم تاییدش کردم.
با رشتههای رنگی برگشت. میگوید: «دلم برای شهرزاد میسوزد.» میپرسم: «چرا؟ یک مادرِ دکتر، یک پدرِ مهندس، زندگی خوب...» مریم انگشتانش را به رشتههای رنگی میتاباند و میگوید: «راستش گاهی دلم میخواهد جای شهرزاد باشم. یه وقتهایی، از قوانین خانه شهرزاد اینها خیلی خوشم میآید. خانهشان خیلی منظم است. از اولِ سال معلوم است کی میروند سفر، کجا میروند. برنامه باشگاهش، زبانش، همه چیز مرتب است. شهرزاد هیچ وقت شب امتحان درس نمیخواند از بس در طول سال با برنامه پیش میرود...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «این که خیلی خوب است...»
مریم ادامه داد: «آره خوب است، وقتی خانم مدیر، ناظم، معلمها به او میگویند: خانم دکتر خوبند؟ و همه یک جور دیگر حال مامانِ او را میپرسند همه اینها خیلی خوب است اما یک چیزی هست که من دارم و شهرزاد ندارد و همان یک چیز است که شهرزاد، خانه ما را به خانه خودشان ترجیح میدهد.»
ایستادم. برش گرداندم سمت خودم، توی چشمهایش نگاه کردم: «اون چیه مریم؟» مریم دست توی جیبهایش کرد و گفت: «تویی مامان. خانهداریِ تو. این که هستی. هر وقت بیایم هستی. غذای تازه و خوشمزه، خانه مرتب و گرم. من از راه میآیم، یکراست میآیم آشپزخانه و مینشینم از هر چه دیدهام و ندیدهام حرف میزنم. داداش هم همین طور است. بابا هم همین طور است. فکر این که خانه ما مثل خانه شهرزاد اینها باشد. ساعتِ رفت و آمد هیچ کس با دیگری یکی نباشد. با یادداشتهای روی یخچال و کمد حرفهایمان را برای یکدیگر بزنیم... دیوانهام میکند...» قدمهایم از دخترم جا ماند، جلوتر از من میرود. نگاهش میکنم. به درک و شعورش به خودم میبالم... و به خانهداریم...
منبع: بانو
مطلب قبلی
داستان ” زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت”
مطلب بعدی
جمجمه سرد!
نظرات
نظر شما در مورد این مطلب چیست؟
ثبت
دیدگاه
پر کردن کلیه فیلدها الزامی میباشد
پر کردن کلیه فیلدها الزامی میباشد
پر کردن کلیه فیلدها الزامی میباشد
فرمت ایمیل صحیح نیست
مطالب مرتبط
داستان شخصى كه تخم مرغش افتاد و نشکست
داستان فقيه بنى اسرائيل و مرگ همسرش
مردی که در اتاقش را قفل می زد
مقصود توئی ؟!
سفارش میت
دین فروش !
جمجمه سرد!
داستان ” زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت”
حضرت عیسی، عابد و جوان گنهکار
داستان کوتاه و جذاب (چرا انوشیروان عادل بود)
اخبار
سیاسی
اقتصادی
اجتماعی
بین الملل
ورزشی
حوادث
گوناگون
سلامت
فناوری
موبایل
تبلت
لپ تاپ
کامپیوتر
نرم افزار
گجت
هوش مصنوعی
اینترنت و شبکه
تحول دیجیتال
گیمینگ
سبک زندگی
کار و زندگی
تناسب و زیبایی
دکوراسیون
موفقیت
مد و لباس
آشپزی
دسر و شیرینی
سفره آرایی
خانواده
آشپزی رژیمی
سلامت
بیماری ها و پیشگیری
سلامت روان
سلامت دهان و دندان
تغذیه و سلامت
ورزش و سلامت
پوست،مو،زیبایی
سلامت خانواده
داروهای گیاهی و طب سنتی
مذهبی
مهدویت
پاسخ به شبهات
احادیث و روایات
ادعیه و زیارات
آموزه های اخلاقی
سیره معصومین(ع)
در محضر قرآن
سرگرمی
فال و طالع بینی
مطالب طنز
معما و تست هوش
حکایت و داستان
ضرب المثل
بازی های محلی
تصاویر دیدنی