درباره
تماس
همه مطالب
خانه
سرگرمی
حکایت و داستان
پادشاه و درویش
بازدید:
365
حکایت و داستان
صادقی
روزی از دیاری پادشاهی میگذشت
در شهر هر که به پادشاه میرسید سر فرو میگذاشت و تعظیم میکرد.
در میان شهر به درویشی رسیدند که سر از تعظیم باز زد.
پادشاه به او گفت چرا تعظیم نکردی؟
درویش گفت چرا تعظیم کنم؟
پادشاه گفت بندگان در مقابل اربابان سر فرود می آورند.
درویش گفت پس تو باید به من تعظیم کنی.
پادشاه گفت: چرا؟؟
درویش گفت بله.
تو بنده ی زر هستی و زر بنده ی من، تو بنده ی جا هستی و جا بنده ی من، تو بنده ی نان هستی و نان بنده ی من، پس تو بنده ی بندگان من هستی و باید به من سر فرود آوری.
منبع: moslem112
مطلب قبلی
پله پله تا ملاقات خدا!
مطلب بعدی
تکه کاغذ
نظرات
نظر شما در مورد این مطلب چیست؟
ثبت
دیدگاه
پر کردن کلیه فیلدها الزامی میباشد
پر کردن کلیه فیلدها الزامی میباشد
پر کردن کلیه فیلدها الزامی میباشد
فرمت ایمیل صحیح نیست
مطالب مرتبط
داستان شخصى كه تخم مرغش افتاد و نشکست
داستان فقيه بنى اسرائيل و مرگ همسرش
مردی که در اتاقش را قفل می زد
مقصود توئی ؟!
سفارش میت
دین فروش !
جمجمه سرد!
داستان؛ خانهای در آرزوی کدبانو
داستان ” زندگی عجیب آبدارچی مایکروسافت”
حضرت عیسی، عابد و جوان گنهکار
اخبار
سیاسی
اقتصادی
اجتماعی
بین الملل
ورزشی
حوادث
گوناگون
سلامت
فناوری
موبایل
تبلت
لپ تاپ
کامپیوتر
نرم افزار
گجت
هوش مصنوعی
اینترنت و شبکه
تحول دیجیتال
گیمینگ
سبک زندگی
کار و زندگی
تناسب و زیبایی
دکوراسیون
موفقیت
مد و لباس
آشپزی
دسر و شیرینی
سفره آرایی
خانواده
آشپزی رژیمی
سلامت
بیماری ها و پیشگیری
سلامت روان
سلامت دهان و دندان
تغذیه و سلامت
ورزش و سلامت
پوست،مو،زیبایی
سلامت خانواده
داروهای گیاهی و طب سنتی
مذهبی
مهدویت
پاسخ به شبهات
احادیث و روایات
ادعیه و زیارات
آموزه های اخلاقی
سیره معصومین(ع)
در محضر قرآن
سرگرمی
فال و طالع بینی
مطالب طنز
معما و تست هوش
حکایت و داستان
ضرب المثل
بازی های محلی
تصاویر دیدنی